یکشنبه ۰۴ مرداد ۹۴ | ۱۰:۳۹ ۱,۲۳۰ بازديد
بسم رب المهدي...
اميدي ب درمانش نداشتند.از جايش تكان نميتوانست بخورد. كارهايش را پسرهايش ميكردند برايش. با اين همه باز هم دل خوشي ازشان نداشت.شيعه بودند آخر...
مي گفت:"تا امامتان را نبينم وشفايم ندهد نه تاييدتان ميكنم ونه ب مذهبتان ايمان مي آورم."
نيمه شب نوري توي حياط، صداي فرياد پدر.
همه شان دويدند.دم در ايستاده بود.داد ميزد و ميگفت:"بياييد امامتان را بدرقه كنيد."
اللهم عجل لوليك الفرج...